عکس کوکو سبزی
مامان ارسلان
۴۷
۴۰۰

کوکو سبزی

۲ هفته پیش
سرگذشت ۱۶ قسمت شانزدهم
فقط تنها کاری که از دستم برمیومد صبر بود.روزها میگذشت عباس هر روز میومد شهر کارمیکرد و بعضی روزام میومد دیدنم.گاهی از اوقاتم میرفتیم بیرون دور میزدیم شام میخوردیم و باهم میگشتیم.از اون اخرین بار که رفتم خونه ی عباس اینا دیگه اونجا نرفتم.مادرشم هر دوسه هفته میومد سراغم،درو که براش باز نمیکردم واونم از پشت در هر بلد بود باداد وفریاد نثارمیکرد وبعدم میرفت.دیگه از دست کاراش خسته شده بودم اما بخاطر اینکه دعوای وبحث بالا نگیره به عباس حرفی نمیزدم.عباسم میگفت سالگرد دامادمون شد عقد وعروسی ورو میگیریم ومیریم سرخونه زندگی خودمون.بهش گفتم بعداز عروسی برای ارامش خودمون خونه رو عوض کنیم اونم قبول کرد.دل خوشی هم از مادرش نداشت.معلوم بود توی خونم ارامشی نداره و هی سرکوفت وحرفای مادرشو تحمل میکنه.
اردبهشت سال ۷۱ سالگرد داماد عباس رو گرفتن و از لباس سیاه هم دراومدن.سالگرد خاله ی خودمم شده بود.که بعداز سالگرد داماد عباس اینا خواهراش یکروز اومدن خونمون واجازه خواستن که بیان وحرف بزنن.قرار شد اخر هفته بیان،منم به چندتا از خاله و دایی هام ودخترخاله هام گفتم ،اونام اومدن .از صبح اومدن وکمک دادن و اماده پذیرایی شدیم.شب عباس وپدرش وخواهراش و دامادشو وبرادراش وزن دادادشاش اومدن.اما ماددشون نبود.خواهرش اروم بهم گفت چون ترسیدیم بیاد ابرو ریزی کنه نیوردیش.منم چون نگران اومدن ماددعباس بودم باحرف خواهرش ارومتر شدم.بزرگترا با بابای عباس مشغول حرف زدن شدن و قرار عقد و عروسی روهم گذاشتن قرارشدچهل روز بعد روز میلاد امام رصا عقد کنیم و یک هفته ی بعدم مراسم عروسی رو بگیریم.داییم گفت مراسم رو توی خونه ی اون بگیریم.منم قبول کردم.چون حیاط وخونشون بزرگ بود.پدرعباسم قبول کرد.عباس لبخند از روی لباش نمیرفت.میدونستم خوشحاله چون منم همین حس رو داشتم.خواهرعباس ی انگشتر قشنگ دستم کرد و منو عباس رسمن نامزد شدیم.
شب خیلی خوبی برای هر دومون بود.مهمونها بعداز پذیرایی رفتن و مهمونهای خودمم رفتن.اون شب از خوشحالی خواب به چشمم نیومد.دم دمای صبح خواب رفتم.
کار هر روز عباس اومدن پیش من بود وباهم میرفتیم خرید وسایل عروسی.هرچی کار میکرد وسیله میخریدیم.چون پدرشم نمیتونست مالی حمایتش کنه خودش تمام مخارج عروسی با خودش بود.منم لز درامدو خرج میکردم و چیزی میخریدم.به ساره خبر دادم که برای عروسیم حتما بیان اونام گفتن باید برنامه بچینند ببینند میتونن بیان یانه.مجیدم گفتم سعی میکنه که بیاد.دلتو دلم نبود.
هرچی به روز عقد و عروسیم نزدیکتر میشدم بیشتر اضطراب داشتم و میترسیدم.نکنه مادرش بیاد و همه چیزو خراب کنه.برای مراسم حنا بندون خودم برای خودم لباس دوختم و برای عقدم همینطور.برای عروسی عباس گفت دوست دارم بریم لباس اماده ی عروسی بگیریم.یک هفته مونده بود به عقدمون که باهم رفتیم.چندجا رفتیم و چندتا لباس رو پرو کردم.عباس همه رو که میپوشیدم قربون صدقم میرفت و کلی تعریف میکردم ازم.تا اینکه ی لباس رو انتخاب کردیم و برای روز عروسی پیش پرداخت دادیم بهش.بعدش رفتیم ارایشگاه.عباس دوست داشت بهترین ارایشگاه اون زمان بندر رو بریم.بهش گفتم خرجمون زیاد میشه و نیاز به ارایشگاه رفتن نیست اما گفت نه من وتو یکبارباهم ازدواج میکنیم نه دوبار میخوام بری اریشگاه خوب وزیباهستی زیباتر بشی.منم توی راه خودمو توی لباس عروس وارایش میدیدم و خوشحال بودم.
برای روز عروسی نوبت گرفتم واومدیم وباهم رفتیم بیرون شام بخوریم.نشستیم کنارهم که
گفتم خدا رو شکرمیکنم که تو مسیر زندگیم قرار داده.من خیلی خوشبختم توکنارمی عباس...
عباسم ی لبخند زد وگفت منم همینطور...باتو خوشحال و خوشبخترینم ....
کنارهم شام خوردیم و بعد منو رسوند تا خونه وخودش رفت.روزهای قشنگی داشتم که میگفتم کاش پدرومادروننه وخواهرام کنارم بودن.عباس ازم خواست اگه خواهرام اومدن باهم اشتی کنیم ومن همه شون رو ببخشم.منم بخاطر عباس بخشیدمشون ومنتطربودم که بیان...یک روز به مراسم عقدم ساره زنگ زد و گفت جور نشده که بیان منم ناراحت شدم و گوشی رو قطع کردم.گفتم یعنی من براشون مهم نبودم.که نیومدن برای مراسمم...ی گوشه نشستم به گریه کردن یک ساعتی گذشت که در زدن.اشکامو پاک کردم ورفتم درو باز کردم.
خواهرام ومجید بودن...با بچه هاشون.ساره گفت تعارف نمیکنی بیاییم تو...پریدم بغلشون و اشک و خنده ...خیلی خوشحال بودم.همشون رو چندبار بغل کردم وبوسیدم.مجید موهاش سفیدشده بود و خواهرامم سنشون بالاتر رفته بود.بهم گفتن که منم جا افتاده تر شدم و خانمی شدم واسه خودم.حرفمون گل کرد وحرف زدیم.خواهرام ازم معذرت خواهی کردن واز کار بدشون واقعا ناراحت بودن.بچه هاشون بزرگتر شده بودن که مجید سراغ عباس رو گرفت
گفت پس این اقا که میگی کجاست.چرا نمیاد
گقتم والا نزدیک مراسمه حتما درگیر کاراست.شایدم ی سربیاد.
که در زدن.رفتم درو باز کردم عباس بود.شیرینی ومیوه گرفته بود
گفت خانوم مگه مهمان داری؟
گفتم اره...
گفت پس بیا میوه گرفتم وشیرینی گفتم شاید عروس خانم براش مهمون بیاد نتونه بره خرید ...
گفتم بیاتو
گفت نه برم سرو وضعم خوب نیست
گفتم نه بیاتو خواهرام و مجید اومدن
گفت جدی...کاش لباس مناسبتری میپوشیدم...
گفتم اشکال نداره...بیاتو.
دستی به موهاش زد اومد داخل.باهمه سلام واحوال پرسی کرد و دامادام ومجید حسابی به رفتارش بامن نگا میکردن.مجید گفت
عباس اقا این خواهرما که خیلی ازت تعریف میکرد واقعا هم همون جور بودکه اون گفته...حالا راستشو بگید شماچطورباهم اشناشدین...
عباس گفت والا ماخیلی اتفاقی...
عباس نشست ماجرای اشنایی منو وخودشو تعریف کرد.مجید گفت خوب بسلامتی مبارکه ...
عباس گفت من نسا رو خوشبخت میکنم وهرچی درتوانم باشه براش کم نمیزارم...
منم دیدم سرگرم حرف زدن باهم هستن رفتم غذا رواماده کردم وباهم خوردیم.
عباس گفت فردا مهمانتون که اومدن بیایید خونه ی خواهرم که توشهره.گفتم عاقدبیاد اونجا.شامم خرید کردم بعداز مراسم عقد شام میدیم.
گفتم قراربود تومحضر باشه
گفت هم مهمونای شما زیادن هم ما...توی محضر به اون کوچیکی که جا نمیشیم بهتره بریم اونجا مراسمو برگزار کنیم.گفتم باشه...
عباس که داشت میرفت دنبال کاراش گفتم
مواطب باش مادرت نیاد مراسمو بهم بزنه و همه چیزو خراب کنه.خانوادمم نمیدونم مادرت مخالفه واذیت کرده خودمونو...
نزارهمه چیز خراب بشه باشه...
گفتم به خواهرو برادرام وبابام گفتن چیزی بهش نگن.بعدم بخاطر همین گفتیم اینجاباشه که دم محضر نیاد سروصدا کنه.اصلا فکرشم نمیکنه که خونه ی خواهرم مراسمو میخوایم بگیریم...
عباس ازم خداحافظی کرد و رفت...

...